قسمت ششم ^^^^^*^^^^^ گاهی ترس باعث میشه بی دین بشی. ایمانت رو ببازی. خودت رو به بیخیالی بزنی اما آخرش می بینی نه فایده نداره یه چیزی از ته مانده های غیرت در وجودت می جوشه بعد از دو روز از ظهر عاشورا، تن پر تیغ و بی سر شهدا همچنان زیر آفتاب. در بیابان بی آب مانده بود. اهالی کوفه دلشان می سوخت هر چقدر خودشان را بی بیخیالی میزدند باز هم نمی توانستند منکر جنگ نا برابر و شهدای غلتیده به خون و خاک را فرا موش کنند از طرفی از یزید و یزیدیان واهمه داشتند. درست سومین روز بعد عاشورا بود زنی با سر تا سر غرور بیل بر دستش گرفت و رو به قبیله صدایش را بلند کرد. اگر شما ها مردان غیرت ندارید من دارم. چطور دلتان می آید تن امامی که خودتان دعوتش کردید در بیابان بماند. من خودم برای دفن آن شهدا می روم اینگونه شد که شهدای کربلا بر دست قبلیه بنی اسد به خاک سپرده شدند. و چهارمین روز قبلیه بنی اسد علیه یزید قیام کردند و به حلم الناس من ینصرون مولا پاسخ دادند ^^^^^*^^^^^
قسمت هشتم شوریده حال ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ مقصد را نمیدانم اما مسیر و جاده برای آدمی که دلش تنگ است حکم یک موسیقی خاطره انگیز را دارد که در نصفه شبی پاییزی پا بر روی گلوی خاطرات میگذارد فرقی هم نمیکند سوار قطار یا اتوبوس یا ماشین خودت باشی همینکه از پشت شیشه جاده را نگاه کنی و سایه ی درختان روی صورتت بیفتد انگار که پیاز رنده کنی ، اشکهایت بدون تغییر چهره سرازیر میشود و امان از باران که کاتالیزور عجیبی ست برای مرور هر چه دقیق تر گذشته حالا فکر کن در این جاده خاطراتی هم خوابیده باشند و تو خوابشان را برهم بزنی و آنها روانت را نشانه بروند ناهید سرشار از خاطره بود اما اشکی حاصل نمیشد سرشار از خاطراتی که نفس جاده را بند می آورد و مدام تصویر فریاد کشیدن فرخ در تونل ، مقابل چشمانش مجسم میشد تصویر سر تکان دادن خسرو وقتی فرخ گیتار میزد و ناهید با آن صدای صاف و دخترانه ابی میخواند خاطرات از مقابل چشمانش رد میشد و دلش را چنگ میزد اما انگار چشمانش روزه بودنند و قصد افطار هم نداشتند خسرو اما کنج تاریک اتاق نشسته بود و دلش میخواست دنیا را بر هم بریزد و پای پیاده خودش را برساند به ناهید و بغلش کند بغل کردن حال عجیبی ست شادی و گریه نمی داند سلام و خداحافظی هم سرش نمیشود اما عشق را از هوس جدا میکند خسرو دلش میخواست ناهید را بغل کند چون آدم ها گاهی برای گریه کردن آغوشی مطمئن میخواهند آغوشی از جنس آرامش آغوش کسی که هیچ حرفی نزند و بگذارد تو راحت اشک بریزی و پیراهنش را خیس کنی آغوشی که دلت هوایش را کرده گریه هایت که تمام شد گونه ات را پاک کند و دست روی ابروهایت بکشد که خسرو بلد بود این دلداری را...بلد بود اما آغوش ناهید را حتی در خواب هم لمس نکرده بود خسرو بلد بود اما نبودن اش کنار ناهید عذابی بود که تمامی نداشت . . . . . جلوی درب ویلا که رسیدند ناهید از ماشین پیاده شد و یک راست خودش را به دریا رساند آسمان ابری و صدای امواج و دیگر سکوت کافی بود برای دیوانه شدن ناهیدی که لب به سیگار نمیزد..سیگار پشت سیگار روشن میکرد و موهایش را دست باد سپرده بود عمه فرحناز چشم از او برنمی داشت و میترسید خودش را به دریا بزند خورشید داشت غروب میکرد اما ناهید چشم از دریا بر نمیداشت و به صدای موج و صخره گوش میداد عمه فرحناز برای چند دقیقه داخل خانه رفت و وقتی برگشت خبری از ناهید نبود...دست و پایش یخ کرد و تا خودش را به لب دریا برساند ده بار زمین خورد..اما اثری از ناهید نبود و نفسش داشت بند می آمد پا برهنه به هر سوی میدوید اما ناهید را پیدا نمیکرد که در همین حال پریشان خسرو با او تماس گرفت
قسمت هفتم بی خوابی ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چهار روز از مرگ ناگهانی فرخ میگذشت اما ناهید نتوانسته بود بغضی که گلویش را خفه میکرد بشکند و اشک بریزد جواب خواستگارش را نمیداد و چهار روز حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود و حالش هر لحظه بدتر و بدتر میشد ناهید دچار شوک عصبی شده بود و با هیچ دارویی رنگ خواب را نمیدید ناهید از شوک عصبی بی خوابی میکشید و خسرو از بی خوابی ناهید نمیتوانست پلک روی هم بگذارد هر دو وضعی مشابه داشتند چشمان گود افتاده و پوستی مریض شاید مفهوم عشق برای خسرو همین بود مفهومی که از همان کودکی پا به پایش بزرگ شده بود و اگر برای ناهید مشکلی پیش می آمد آرام و قرارش نمیگرفت مثل همان تابستانی که پای ناهید شکست و غصه میخورد که نمیتواند با بچه ها بازی کند و خسرو برای اینکه ناهید خودش را تنها نبیند در یک حادثه ی ساختگی،پایش از مچ شکست و یک ماه از تابستان پایش را گچ گرفت.... عوضش مدام کنار ناهید بود... هر چند حرفی نمیزد و نگاهش خطا نمیرفت اما وقتی خواب بود دست کم موهایش را بو میکشید و پیراهنش را بغل میکرد حالا ناهید تنها شده بود اما خسرو چهار روز بود جرات دیدنش را نداشت...دل دیدنش را نداشت ناهید تنها شده بود و خسرو اینبار دوری میکرد تا پژمرده شدنش را نبیند چهار روز بود از بی خوابی ناهید بی خواب بود بی خوابی چیز عجیبی ست...آدم ها وقتی زیادی کنار هم اند و دلشان برای هم میرود بیخواب میشوند وقتی هم که از هم دورند و زیادی دلشان یکدیگر را میخواهد باز هم بی خواب میشوند در هر دو حالت یک چیزی وجود دارد به نام انتظار انتظار اول نگرانی از گذر زمان است و انتظار دوم بی تابی از توقف زمان ناهید تنها شده بود و خسرو از او تنهاتر مینشست در خانه و برای عکس اش ویولن میزد البته که این کار امروز و دیروزش نبود...مدت هاست با عکس ناهید حرف میزد و دردو دل میکرد مدت هاست شب ها چراغ اتاق را خاموش میکرد و از روی شیشه ی قاب عکس، آرایش ناهید را پاک میکرد و قربان صدقه اش میرفت مدت هاست قبل از خواب گره از گیسویش باز میکرد و پیشانی اش را میبوسید و شاید همین زندگی کردن و حرف زدن با ناهید خیالی اش باعث میشد حرف دلش را نزند حال ناهید هر لحظه بدتر میشد و به گفته ی پزشک اگر این بی خوابی و بغض و پریشانی ادامه پیدا میکرد برایش خطرناک میشد دوا و دکتر فایده نداشت و تصمیم گرفتند برای مدتی ناهید را از تهران دور کنند جنگل و دریا تنها جایی بود که آرامش میگرفت و تصمیم گرفتند ناهید به همراه عمه فرحناز برای مدتی به مسافرت برود تا شاید حالش بهتر شود تصمیم را گرفتند و ناهید راهی شمال شد بی خبر از آنکه بیچاره خسرو، ناهید را دوست دارد و این فاصله و دوری دخلش را می آورد خسرو،ناهید را دوست دارد ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ علی سلطانی ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄ قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄ قسمت سوم : ضربه مغزی قسمت چهارم : تصادف ◄ قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄ قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم